افول پراگماتيسم و ظهور نئوپراگماتيسم


 

نويسنده: حسن بسطامي




 
«حقيقت چيست و چگونه مي توان آن را شناخت؟» اين پرسشي است که طي تاريخ ذهن بسياري از فيلسوف ها را به خود مشغول کرده است، اما در عصر مدرنيته با انقلاب هايي که در عرصه هاي گوناگون زندگي انسان رخ داد فلسفه نيز دچار تغييرهاي عظيمي شد و گاه حتي وسيله اي گرديد براي توجيه نظام هاي برآمده از مدرنيته. پراگماتيسم يکي از مکتب هاي فلسفي عصر کنوني است که در پاسخ به اين پرسش ديدگاهي متفاوت از مکتب هاي فلسفي پيش از خود دارد. براي آشنايي با اين مکتب و سير تحول آن نوشتار پيش رو به نگارش درآمده است.
پراگماتيسم يا عمل گرايي (pragmatism)، به معني فلسفه اصالت عمل است و نظريه اي است که در پاسخ به پرسش «معيار درست بودن يک گزاره (قضيه) چيست» مي گويد: «سودمندي و به کار آمدن»؛ يعني هر انديشه اي زماني درست است که به کار آيد و مشکلي را بگشايد. از نظر فيلسوفان پراگماتيست به کار آمدن تنها معيار درست بودن انديشه هاست. پراگماتيسم، به جاي بنياد نهادن رفتار خويش بر معيارهاي حق و باطل، بيشتر به کارآمدي، برآيند و سود عملي رفتار خويش توجه مي کند. تا قبل از اين ديدگاه نظريه اصلي و رايج درباره حقيقت اين بود که حقيقت امري است جدا از انسان؛ چه کسي آن را بشناسد چه نشناسد. پراگماتيسم، با اعتراف به ناممکن بودن اثبات بعضي مسائل، آنها را با توجه کاربردشان در زندگي انسان مي پذيرد. از ديدگاه پراگماتيست ها همه تصورات، مفاهيم، قضاوت ها و نظريات ما قواعدي براي «رفتار» (پراگماي) ما هستند و معيار حقيقت عبارت است از سودمندي، فايده و نتيجه نه هماهنگي با واقعيت عيني؛ در واقع حقيقت هر چيز را نتيجه نهايي آن اثبات مي کند.
بر اساس انديشه پراگماتيستي حقيقت امر جدايي از انسان نيست، بلکه تنها دليل براي اينکه نظري درست و حقيقي است و نظري ديگر باطل و خطا اين است که اولي در عمل به درد انسان بخورد و براي او کارآمد و موثر باشد و ديگري چنين نباشد. به اين ترتيب معناي صدق قضيه در پراگماتيسم تغيير يافت و صدق هر گزاره فقط به وسيله نتايج عملي آن سنجيده شد نه در مقايسه با واقعيت خارجي آن، يک فکر يا عقيده تا وقتي که فقط عقيده است به خودي خود نه درست است نه غلط و فقط هنگام آزمايش و کاربرد عملي آن است که بر اساس نتايجي که از آن نظر به دست مي آيد صادق يا کاذب مي شود. در نظر مکتب پراگماتيسم انديشه ها و عقايد همچون ابزارهايي هستند براي حل مسائل و مشکلات بشر و تا زماني که اثر مفيدي دارند درست و حقيقي اند، اما پس از آن غلط و خطا مي شوند؛ براي مثال مهم نيست که ديانت مسيحي حق است يا خير، اساساً بحث حقانيت مدنظر نيست، بلکه بايد ديد مسيحيت به چه دردي مي خورد؛ اگر به پيروانش نوعي آرامش رواني مي بخشد، پس «خوب» است، اما اين پرسش و پاسخ به آن که آيا «حق» هم است؛ اصلاً مهم نيست.
بنابراين حقيقت ساکن و تغيير ناپذير نيست، بلکه با گذشت زمان توسعه و تحول مي يابد؛ آنچه در حال حاضر صادق است، ممکن است در آينده صادق نباشد؛ زيرا در آينده، انديشه ها و نظريات ديگري بر اساس اوضاع جديد حقيقي و متداول مي شوند. همه امور تابع نتايج است و حق امري است نسبي؛ يعني به زمان و مکان وابسته است و ما هيچ وقت به حقيقت مطلق نخواهيم رسيد؛ زيرا علم، مسائل و مشکلات ما هميشه در حال تغيير است و در هر مرحله حقيقت آن چيزي خواهد بود که به ما کمک مي کند تا به گونه اي رضايت بخش، مسائل و مشکلات جاري آن زمان را بررسي و حل کنيم.
اين روش فلسفي طغياني بود عليه فلسفه ي رايج در آمريکا و سنت رخوت زده و مرده ي مابعدالطبيعي که در اروپاي آن زمان در حال جلوه گري بود. فلسفه در آن زمان در چنگال انتزاعات پيچيده و سنگين مباحث متافيزيکي چنان گرفتار بود که رها شدن از چنگال اين سنت سنگين چندهزار ساله تقريباً ناممکن به نظر مي رسيد. در اين سکوت بيهوده فلسفي، که در ميان هياهوي گوش خراش متافيزيسين هاي کرسي نشين دانشکده هاي الهيات و فلسفه اولي دانشگاه هاي اروپايي برقرار بود، گويي آن نطفه ها و جرقه هاي فلسفي که از اصالت مصلحت عملي دم مي زد حکم نوعي انقلاب بود، فلسفه اي که ادعا مي کرد قابليت تحقق و ظرفيت عملي شدن را دارد، که البته اين ادعا تازگي داشت بعد از ضربات سنگيني که هيوم و کانت به پيکر متافيزيک وارد کردند و حتي کانت باب متافيزيک را بسته اعلان کرد، گويا ديگر زمان آن رسيده بود که فيلسوفان و انديشه فلسفي چشم خود را از آسمان به زمين بدوزند و اين گونه بود که از آن پس انسان و مسائل آن محور قرار گرفت. اصحاب اصالت مصلحت عملي (پراگماتيسم) دريافتند که روش و نظريه شان در حل مسائل عقلي و پيش بردن سير ترقي انسان سودمند است.
پراگماتيسم روشي است براي حل کردن يا ارزشيابي مسائل عقلي و همچنين نظريه اي است درباره انواع شناسايي هايي که ما قابليت تحصيل و اکتساب آنها را داريم. از اين تعريف چنين برمي آيد که پراگماتيسم، در حکم روشي فلسفي، در رويارويي با مسائل و مشکلات عقلي پيش آمده در عرصه تفکر فلسفي با سنجيدن ارزش اين مسائل و نيز با ديدي نقادانه مي کوشد اين مسائل را حل کند و البته همواره با سلاح ارزش گذاري خود مي تواند مسئله اي عقلي را فاقد ارزش بداند و آن را متارکه کند؛ چنان که درباره بسياري از مسائل مابعدالطبيعه از چنين برچسبي استفاده کرده و آنها را فاقد هرگونه ارزش فلسفي دانسته است.
در واقع مي توان ريشه هاي تربيتي پراگماتيسم را در سنت هاي فلسفي اروپايي يافت. مقدمات پراگماتيسم را به هراکليت (540-480 پيش از ميلاد)، فيلسوف يوناني، نسبت مي دهند و بعضي فرانسيس بيکن، فيلسوف انگليسي، را بنيان گذار پراگماتيسم مي دانند. شيلر (1864-1937)، فيلسوف آلماني الاصل، در سال 1929م مقاله «پراگماتيسم» را نوشت و اين مفهوم را مترادف «انسان گرايي» يا «اصالت بشر» دانست. او نوشته است: «من خود حيران شدم که پي بردم مدت ها، بي آنکه خود بدانم، پراگماتيست بوده ام و طرف داري من از موضعي کاملاً مشابه در 1892م فقط نام پراگماتيسم را کم داشته است».
در هر حال آنچه مسلم است فلسفه ي عمل گرايي عمدتاً با پيرس، ويليام جيمز و جان ديويي رشد و گسترش يافت و به صورت سيستم فکري جهانگيري در آمد؛ اين تکرار تاريخ بود، تکرار انقلاب فلسفي سوفيست ها و سقراط و سنت شکني آنان. نخستين بار سوفسطائيان و بعد از آنها سقراط با ماترياليسم انتزاعي طبيعت انديشان پيش از سقراطي به نزاع برخاستند. سوفسطائيان انسان را معيار همه چيز مي دانستند؛ معيار هستي چيزهايي که هستند و معيار نيستي چيزهايي که نيستند؛ بدين ترتيب تغيير جهتي بزرگ در تاريخ فلسفه روي داد؛ تغيير جهتي از شي و عين، در حکم متعلق شناسايي، به فاعل شناسايي، در حکم مطلق و موضوع شناسايي. نقطه اي که هگل آن را آغاز خودآگاهي روح در تاريخ دانسته است. پراگماتيسم گويا تکرار اين واقعه تاريخي بود؛ تکراري که در نقطه زماني مکاني امريکاي قرن نوزدهم رخ داد و به واقع نوعي انقلاب بود؛ البته اين نکته شايان ذکر است که اين انقلاب فلسفي، فقط در روش فلسفي نبود، بلکه اگزيستانسياليسم و فلسفه تحليلي، در حکم سنت هاي بزرگ فلسفه معاصر، نيز در آن سهيم بودند. با اين حال بايد گفت پراگماتيسم را نخستين بار چارلز پيرس در مقاله معروفش با عنوان چگونه مي توان انديشه هاي خود را روشن ساخت، به کار برده است. پيرس در اين مقاله ثابت کرده که براي شکافتن يک انديشه توجه به تعيين رفتاري که اين انديشه را برمي انگيزد کافي است. مقصود از به کاربردن اين واژه روشي براي حل کردن و ارزشيابي مسائل عقلي بود. او نخست از انديشه هاي کانت و فيلسوفان اسکاتلندي طرف دار فلسفه فهم متعارف تأثير پذيرفت. وي در فلسفه ورزي هاي نخستينش مي خواست کاري کند که پژوهش هاي نظري با تجربه هاي مشترک، نه تجربه هاي فردي، آزموده شود و در عين حال درستي تجربه هاي مشترک در عمل ثابت يا آشکار شده باشد؛ البته او در پي مطلق به معناي دکارتي کلمه نبود که درستي آن، همگان را به پذيرفتنش وادارد، بلکه در پي مبناي مطمئني در انديشه بود که بتوان پاي خود را بر جاي اتکاپذيري گذاشت، و به گمان او اين نقطه اتکاپذير، تجربه هاي مشترک آزموده شده بود. پيرس فلسفه خود را از اينجا آغاز کرد؛ اما انديشه هايش را در اثري مدون منتشر نکرد. بيشترين تأکيد در انديشه هاي او بر عينيت بود. از نظر پيرس پراگماتيسم به برداشت خاصي از «حقيقت» مربوط مي گردد؛ يعني يک انديشه زماني درست شمرده مي شود که «کارايي» داشته باشد؛ براي مثال از نظر اجتماعي مفيد باشد بر اين اساس جوهر پراگماتيسم پيرس در نظريه «معني» نهفته است.
از نظر پيرس پراگماتيسم جهان بيني نيست، بلکه روش تأملي است و هدف آن روشن کردن تصورات است؛ بنابراين به روش شناسي تعلق دارد؛ اما آنچه پس از او از انديشه اش مراد کردند، با آنچه او مي پنداشت تفاوت داشت. حتي گفته اند که جنبش پراگماتيسم با سوء برداشت ويليام جيمز (1842-1910م) مشهورترين فيلسوف پراگماتيست، روبه رو شد جيمز متناسب ساخت و برخلاف نظر پيرس، بر عامل فردي در حکم مبناي داوري تأکيد ورزيد. پس از آن و در سال 1907م، وي کتابش را با عنوان «پراگماتيسم» منتشر کرد. جيمز در اين کتاب به بعضي از مکتب هاي فلسفي اشاره کرده و از آنها به دليل اينکه به زندگي فکري بشر و علم کمک نمي کنند انتقاد نموده است. او در ادامه از مفهومي به نام اراده به اعتقاد ورزيدن سخن گفته است. پيرس نام مشرب خود را از پراگماتيسم به پراگماتيسيزم تغيير داد؛ ظاهراً هدف او اين بود که موضع فلسفي خود را از ديدگاه هاي ذهني ويليام جيمز جدا کند.
بعضي از جامعه شناسان معتقدند ديدگاه ويليام جيمز در مقابل شناخت گرايي محض قرار دارد. شناخت گراي محض معتقد است شدت شناخت فقط به شدت براهين و شواهد وابسته است. هر قدر شواهد قوي تر باشند، اعتقاد هم قوي تر مي شود. اما به نظر جيمز، تا وقتي که هدف ها، خواسته ها و اولويت هاي فردي فهميده نشوند، نمي توانيم درباره عقلانيت آن سخن بگوييم. به نظر جيمز، اگر انسان در برابر دو اعتقاد قرار گيرد که شواهد آنها يکسان هستند، به اعتقادي متوسل مي شود که تأثيرات بيشتر بر زندگي او داشته باشد. او معتقد بود اين امر نه تنها در امور ديني، بلکه در مسائل فلسفي و علمي هم خود را نشان مي دهد. البته او اعتقاد داشت اگر دو عقيده شواهد يکساني نداشته باشند و يکي از شواهد قوي تر باشد، بايد نظريه اي را انتخاب کنيم که شواهد قوي تري دارد. اما در زندگي بسيار اتفاق مي افتد که به اين نتيجه برسيم که دو اعتقاد شواهد تقريباً يکساني دارند. به نظر وي، حتي «درست است» و «صادق است» براي ما بار کاملاً ارزشي دارند. بر اساس ديدگاه جيمز ما فقط براي حل مشکلات خود مي انديشيم، به گونه اي که نظريات ما اسباب و دست افزارهايي هستند که به منظور حل مسائل و مشکلات در تجربه خود به کار مي بريم؛ بنابراين درباره هر نظريه اي بايد بر اساس موفقيت آن در انجام دادن اين وظيفه داوري شود؛ يعني وقتي مثلاً مي گوييم فلان عقيده صادق و درست است، در واقع بر خوب بودن آن تأکيد مي کنيم. سومين فيلسوف پراگماتيسم جان ديويي (1859-1952م) است. جاي ديويي هم در ادامه کارهاي جيمز و پيرس، به پراگماتيسم علاقمند شد و آموزه هاي آنان را در سياست و آموزش به کار گرفت. «دموکراسي و تربيت»، «سرشت و کردار آدمي»؛ «تجربه و طبيعت» و« طلب يقين» از جمله آثار وي هستند. جان ديوئي در سال 1859م، يعني در سالي که کتاب «انواع» چارلز داروين منتشر شد، در شهر برلينگتون در ايالت ورمونت امريکا ديده به جهان گشود. او در دانشگاه پيش از همه از فلسفه ايدئاليستي، هگل تأثير پذيرفت، اما پس از تأثيرپذيري از انديشه هاي داروين و گرايش هاي علمي و تجربي، از ايدئاليسم هگلي و مطلق گرايي او روي گرداند و به طبيعت گرايي روي آورد؛ با اين همه به بسياري از نکته هاي بنيادي انديشه هگلي که تضادي با نظريه داروين نداشت، مانند تکيه بر شدن و تعامل، تأثير دو سويه ديالکتيکي غلبه بر دوگانگي ميان انسان و جهان، درون و برون و روان و تن، وفادار ماند. او در عين حال روان شناس و از مشهورترين استادان صاحب نظر در تعليم و تربيت بود. ديويي ديدگاه هاي پيرس و جيمز را درهم آميخت و آميزه آنها را به نظريه اي درباره تحليل منطقي و اخلاقي تبديل کرد. او اصطلاح ابزارنگاري يا ابزار انديشي را بر پراگماتيسم ترجيح داد؛ در عين حال بر اهميت روش علمي تأکيد ورزيد. همين تأکيد زمينه مشترکي ميان پراگماتيست ها و فيلسوفان ديگري پديد آورد که از مکتب تجربه گرايي منطقي دفاع مي کردند. اما بعدها همين مسئله از عامل هاي اصلي اختلاف شد و فيلسوفاني که در برابر پراگماتيسم موضع انتقادي گرفتند، يکي از دليل هاي اختلافشان همين روش علمي بود. پراگماتيسم در واقع با ورود جان ديويي به دوره دوم تحول خود راه يافت. گروه هاي ديگري هم در دانشگاه هاي ديگر انديشه هاي فلسفي ديويي را البته به روايت هاي ديگري ترويج دادند. به اين ترتيب بود که جريان هايي فکري در آمريکا، با نام هايي همچون مکتب کلمبيا، مکتب هاروارد، مکتب شيکاگو و مانند آن پديد آمد. پرسش ديويي مبتني بر کارهاي اين دو پيشتاز پراگماتيسم اين است که چه چيز در علم و فناوري هست که اين دو توانسته اند چنين تغييرات مهم و انقلابي در جهان ما پديد آورند و چگونه مي توانيم علم و فناوري را در زمينه هاي ديگر زندگي بشري هم به کار گيريم. به نظر وي علم و فناوري از آن رو موفق هستند که توانسته اند آسايش و امنيت را براي بشر به ارمغان آورند و چگونه مي توانيم علم و فناوري را در زمينه هاي ديگر زندگي بشري هم به کار بگيريم. به نظر وي علم و فناوري از آن رو موفق هستند که توانسته اند آسايش و امنيت را براي بشر به ارمغان آورند. علم هم با روشش شناخته مي شود؛ دانشمندان هرچند ديدگاه هاي گوناگوني دارند؛ در يک مسئله با يکديگر اشتراک نظر دارند که آن همان بحث «روش» است. البته به عقيده ديويي علم فقط مجموعه اي از شناخت هاي موثق و دگرگوني ناپذير نيست که هر لحظه يقيني به آن افزوده مي شود. او علم را فرايند پي بردن به امور دانسته و به همين دليل دائماً واژه «تحقيق» را در اين زمينه به کار برده است. او معتقد است ما موجودات زنده اي هستيم که مهم ترين دغدغه مان بقا و زنده ماندن است و علم و معرفت بايد به اين هدف ما کمک کند و آسايش و آرامش بيشتر را براي ما فراهم سازد. ما ناگزيريم براي عمل کردن اعتقاداتي داشته باشيم؛ اما اين اعتقادات را انتخاب کنيم. اين اعتقادات هم فقط با کار مداوم و آزمون و خطا به دست مي آيند. ديويي هم مانند معلمان فکري خود معتقد است ملاک و معناي صدق بايد عمل و فعاليت باشد.
با گذشت زمان و به تدريج معناي پراگماتيسم تغيير کرد؛ از اين رو در حال حاضر پراگماتيسم در اصل و اساس فلسفه اي يک دست نيست که يک روايت داشته باشد و لذا تلقي اوليه از آن يک نظام منسجم و سيستماتيک نبوده است و اين امر در نوشته هاي تربيتي پيرس، که به شدت بر جنبه هاي عقلي و نظري آموزش تأکيد مي کرد، کاملاً آشکار است. چنين تأکيدي نه تنها با اصول کلي پراگماتيسم در حکم فلسفه اي عملي متناقض است، بلکه با نظريه تحقيق او، که آن امري برگرفته از شک واقعي دانسته نيز ناسازگار است؛ از اين رو جان ديويي به جاي پراگماتيسم واژه انسترومنتاليسم (instrumentalism)را به کار برد. پيرس، جيمز و ديويي هرچند در مباني فکري به هم بسيار نزديک هستند، در نقطه آغاز انديشه فلسفي با يکديگر تفاوت هاي مهمي دارند. پيرس نقطه آغاز تفکر فلسفي خود را بر بحث معنا پايه نهاد. به نظر وي اگر بخواهيم بدانيم فلان تصور چه معنايي دارد، بايد به آثارش رجوع کنيم؛ براي مثال اگر بخواهيم بدانيم رايانه چه معنايي دارد، بايد آثار آن را به بحث بگذاريم. همين معناست که باعث تمايز دو تصور از هم مي شود. اگر مي گوييم ميز با صندلي متفاوت هستند، به دليل اين است که کارکردها و آثار متفاوتي را مي توانيم براي آنها قائل شويم. پيرس، معنا و صدق را به دقت از هم متمايز مي ساخت، اما جيمز حساسيت او را درباره اين موضوع نداشت.
به نظر پيرس، اعتقاد حتي مي تواند استعدادي براي عمل يا نوعي عادت تعريف شود. بدين گونه است که معنا و اعتقاد هم نزد پيرس به يکديگر نزديک مي شوند. او معتقد بود تا نظر ما درباره اعتقاد مشخص نشود، در مورد معنا چيزي نمي توانيم بگوييم؛ اعتقاد مبناي اعمال ماست و با آن هم مباني انديشه هايمان و هم مباني اعمالمان را مي شناسيم. رويدادهاي بعدي هم اين اختلاف نظرها را تأييد کرد. در هر حال اين سه تن (پيرس، جيمز وديويي) را فيلسوفان کلاسيک پراگماتيسم ناميده اند.
پراگماتيسم در واقع از همان آغاز پيدايش و رشد مراحل نخستين خود جنبش فکري يک دستي نبود؛ نظريه هاي اصلي جيمز درباره روان شناسي و نظريه شناخت است؛ فلسفه خاص ديويي نيز ابزار انديشي است. پس از جنگ جهاني دوم و تغييراتي که در جهان روي داد پراگماتيسم دچار مشکلي شد که نتيجه آن ظهور نئوپراگماتيست هايي مانند ريچارد رورتي، فيلسوف و پراگماتيست امريکايي، است که به باورهاي بسياري يکي از فيلسوف هاي مطرح عصر کنوني است. او خود را فيلسوفي نئوپراگماتيست مي خواند، ولي از برچسب پست مدرن پرهيز مي کند و آن را در کل بي معنا مي داند، از ديد رورتي هر فلسفه اي که به دنبال يافتن معرفتي نهايي، استدلال و بنياني است بايد کنار برود. به نظر وي فلسفه با اين ادعا که مي تواند به چيستي چيزها، چنان که هستند، دست يابد فقط خود را ريشخند کرده و هرگز تاکنون نتوانسته است باورهاي ما را بر پايه به اصطلاح تطابق با امر واقع بنا نهد؛ زيرا نه داده اي در کار است و نه امر واقعي. آنچه هست زبان است و بس و هيچ کس را ياراي آن نيست که از زبان فراتر رود و به درکي از پديده ها، چنان که هستند، برسد. بدين ترتيب حقيقت ساخته انسان است؛ زيرا انسان خالق واژه هاست و هيچ آگاهي پيشازباني وجود ندارد؛ پس هرچه هست در متن تاريخ و زبان معنا و حقيقت مي يابد؛ دريافتي که براي ما با توجه به زمان و مکان مطلوب است. پذيرش اين ادعاي سنتي فلسفه که ما مي توانيم به حقيقت و عقلانيت بشري دست يابيم به معناي پذيرفتن زبان فلسفه سنتي است و هر آنچه از نظر فيلسوفان سنتي (متافيزيک باوران) عقلاني نباشد، مردود است. به همين خاطر است که متافيزيک باوران، شعر را مهمل مي خوانند و ادبيات و داستان ها را سطحي و عوامانه مي دانند و معتقدند آنها انسان را از مسير اصلي خود، يعني جستجوي حقيقت و معرفت نهايي بازمي دارد. تا اينجا به نظر رورتي، اگر فلسفه کلاسيک بپذيرد که وارد عرصه عمومي نشود، مشکل چنداني وجود ندارد. اما مشکل زماني پيش مي آيد که حقيقت و عقلانيت فلسفه سنتي مبناي همبستگي در عرصه عمومي شود يا در واقع چنين تصور گردد. زماني که فلسفه بر سياست اولويت پيدا کند، از آنجا که توافق بر سر اموري مانند حقيقت و عقلانيت ممکن نيست - بر اساس مباحث مطرح شده درباره امکاني بودن زبان- دو راه در عرصه عمومي بيشتر باقي نمي ماند: يا اينکه فلسفه به ناتواني خود اعتراف کند و به عرصه خصوصي برود يا اينکه واژگان خود را بر ديگران تحميل نمايد. راه حل دوم آشکار مخالف اصول دموکراسي و ليبراليسمي است؛ زيرا وظيفه دموکراسي بيان تعريفي از حقيقت (چه عملي، و چه ديني) نيست و نمي تواند باشد، پس فقط يک راه باقي مي ماند. رورتي در مقاله «اولويت دموکراسي بر فلسفه» با بيان ادعاي جفرسون درباره اينکه »اگر همسايه من بگويد که بيست خدا هست يا خدايي نيست، آزاري به من نمي رساند «مدعي شده است که مي توانيم سياست را از اعتقاداتمان درباره موضوع هاي بسيار مهم جدا کنيم؛ يعني وجود داشتن اعتقادات مشترکي ميان شهروندان درباره موضوع هاي مهمي مثل دين و حقيقت، براي داشتن جامعه اي دموکراتيک ضروري و اساسي نيست. در کل دغدغه رورتي فقط در بستر فرهنگ مدرن ليبرال غربي معنا مي يابد. او مي خواهد عرصه عمل و انديشه اي هرچه گسترده تر براي همفکران ليبرال خود فراهم کند؛ همان چيزي که آيزايا برلين آزادي منفي مي نامد. رورتي گفته است؛ زماني رسيده است که بايد از کوشش در راه حفظ کرده هرگونه مرزي دست برداريم.
در کل مي توان گفت هر نظريه و فلسفه اي متناسب با اوضاع اجتماعي، سياسي، اقتصادي و تاريخي جوامع پديد مي آيد و توسعه مي يابد. فلسفه پراگماتيسم نيز از اين قاعده مستثني نيست. پراگماتيسم يا ابزار انگاري از نظر لوازمش اومانيستي است. درستي اين گفته بي گمان با مطالعه اصول و متون انديشمندان بزرگ اين مکتب روشن مي شود. از نظر جان ديويي پراگماتيسم مکتب ابزارانگاري (انسترومنتاليسم) است. اومانيسم نظريه است که به طور مشخص بر علايق، منافع و ايدئال هاي انساني تأکيد مي کند؛ همچنين از اصول اساسي پراگماتيسم، که همه روايت ها و فرقه هاي آن بدان پايبندند، طبيعت گرايي است. بر اساس اين اصل هر گونه امور فوق طبيعي يا مداخله نيروهاي فوق طبيعي انکار مي گردد و طبيعت برابر و معادل وجود مي شود. فلسفه پراگماتيسم در غرب پديد آمد و متناسب با ساختار فکري اين جوامع توانست به پرسش هاي آنها پاسخ دهد؛ جوامعي که در حوزه سياست ترجيح داده و تمدن خود را بر اساس سکولاريسم، ماده گرايي و مصلحت گرايي بر اساس منافع مادي با اين پشتوانه هاي فکري امري غير عادي نيست و نمود واقعي اين انديشه را در عملکرد سياستمداران غربي، که دستيابي به اهداف خود با هر وسيله اي را توجيه مي کنند، مي تواند مشاهده کرد. در واقع بهترين زمينه رشد پراگماتيسم در نظام سرمايه داري فراهم شد؛ نظامي که بر پايه مصرف گرايي و رقابت لجام گسيخته براي نابودي منابع طبيعي و فرهنگ هاي ديگر پديد آمده است و از اين رو براي کشورها و ملت هاي داراي ارزش هاي الهي و انساني نمي تواند مناسب باشد.
منبع: نشريه زمانه، شماره 93.